-
چشمهات
1390/03/29 07:11
باغ زیتون داری انگاری میون چشمهات زنده می مونه مگه چیزی بدون چشمهات؟ بد به حال اونکه می شه باز اسیر اون نگات اون که می افته به دام چند و چون چشمهات چشماتو از آبی دریا گرفتی یا درخت؟ قاتی ِ سبزآبی ِ رنگین کمونه چشمهات! انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری گم میشه جنگلهای وحشی مازندرونه چشمهات! انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری...
-
کشیش و راهبه
1389/07/05 17:42
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه ... راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد...
-
کشیش
1389/01/26 02:01
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این پدر پابلو، یا همان کشیش بازنشسته تصمیم گرفت کمی برای حاظرین صحبت کند. او پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: ۳۰ سال قبل...
-
تصادف
1388/10/13 18:14
یک روز یک زن و مرد با ماشینا شون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ... وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه : - آه چه جالب شما مرد هستید! ببینید چه به روز ماشینامون اومده ! همه...
-
تولد
1388/05/19 17:58
تولد ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...! پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل...
-
با اخمتان کجای جهان را گرفته اید ؟
1388/04/08 16:45
سلام دوستان گلم . به خاطر استقبالی که شما عزیزان از شعر پیشنماز دکتر بهرامیان کرده بودید به همین جهت یه شعر زیبای دیگه از ایشون میذارم از چشمهای من هیجان را گرفته اید این روزها عجب خودتان را گرفته اید با این سکوت و نگاه و غضب به چشم حرف و کلام و دهان را گرفته اید حرف بدی نمی زنم اما شما به فحش از این غزل تمام بیان...
-
پیشنماز
1388/02/17 12:44
شعر معروف زیر از استاد محمد حسین بهرامیان است که به درخواست ۱ دوست اون رو تو وبلاگم می ذارم . لذت ببرید : قبله پیشنماز آمد درست زیر شبستان گل نشست دربین آن جماعت مغرور شب پرست یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت ... حالا درست پشت سر من نشسته است این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست ا ین سومین ردیف نمازی خیالی است گلدسته اذان و...
-
عشق بی پایان
1387/12/19 21:03
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی...
-
داستان کوتاه دیوونه
1387/12/18 17:03
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه...
-
[ بدون عنوان ]
1387/12/18 03:34
چون بلاگفا نذاشت تو وبلاگم تبلیغات بذارم منم مجبور شدم این وبلاگ رو ساختم . به زودی پر بارش میکنم .