متن و اشعار عاشقانه
 خبر به دورترین نقطه جهان برسد ( زنده یاد نجمه زارع)

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

 

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

 

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

---------------------------------------------------------------------------------

 

نظر بدین تا زود به زود پست بذارم

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۳۱  |
 شعر پیش پرواز از عظیم زارع
ای پیش پرواز کبوتر های زخمی

بابای مفقود الاثر! بابای زخمی!

دور از تو سهـــم دختــر از این هفته هم پر

پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

تا  یاد  دارم  برگی  از  تاریـــخ  بودی

یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابـــم هر چـه بابا آب می داد

مادر نشانم عکس توی قاب می داد

اینجا  کنــــار  قاب  عکست  جان  سپردم

از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی

خوب یک  تکانی  لا اقل  مرد حسابی!

یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو

از سیـــم های خاردار قاب رد شو

برگرد تنهــا یک بغـــل  بابای من باش

ها! یک بغل برگرد، تنها جای من باش

ای دست هایت  آرزوی دستهایم

ناز و ادایم مانده روی دست هایم

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی

یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی

عیبــی ندارد خاک هـــم باشی قبــول است

یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است

پروانه ای  که  تـــوی  تار  عنکبوت  است

امشب عروسی می کنم جای تو خالی

پای  قبــاله  جای  امضــــای  تو  خالی

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش

یک بار هم  بابای  معلوم  الاثر  باش

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۳۱  |
 داستان کوتاه داداشی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد.


به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.


آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: “متشکرم”.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: “متشکرم”.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: “قرارم بهم خورده، اون نمیخواد با من بیاد”.


من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم، به من گفت: “متشکرم ، شب خیلیخوبی داشتیم “.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال… قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید. من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم. قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه. من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی؟ متشکرم”.


میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم… علتش رو نمیدونم.


سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده. فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند. یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه. دفتری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:


“تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما… من خجالتی ام… نمیدونم… همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره”.

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۳۱  |
 شعر پیشنماز

شعر معروف زیر از استاد محمد حسین بهرامیان است که به درخواست ۱ دوست اون رو تو وبلاگم می ذارم . لذت ببرید : 

                                      

                       

                                                                                                    قبله        

پیشنماز 

  

آمد درست زیر شبستان گل نشست                               دربین آن جماعت مغرور شب پرست

 

یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت...                             حالا درست پشت سر من نشسته است
 

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست                              این سومین ردیف نمازی خیالی است
 

گلدسته اذان و من و های های های                                     الله اکبر و انا فی کل واد ... مست
 

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله                                          الا هو الذی اخذ العهد فی الست
 

یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)                     او فکر می کنیم در این پرده مانده است
 

..................................................
 

سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو                              با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
 

دل می بری که...حی علی ...های های های           هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
 

بالا بلند ! عقد تو را با لبان من                                   آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
 

باران جل جل شب خرداد توی پارک                      مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
 

آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید        نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست

 

سبحان من یمیت و یحیـــــــــــــی و لا اله          الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد فی الست
 

سبحان رب هر چه دلم را ز من برید                     سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست

 

سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده              سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست
 

سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ...      سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟
 

زخمم دوباره وا شد و ایاک نستعین                    تا اهدنا الـصـ ... سرای تو راهی نمانده است
 

مغضوب این جماعت پر های و هو شدم              افتادم از بهشــــــــــــت بر این ارتفاع پست

***

یک پرده باز بین من و او کشیده اند                           (سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)

 

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۳۱  |
 دوبیتی
من ماندم و حلقه طنابی در مشت      بارفتن تو به زندگی کردم پشت

بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۰۱  |
 شروع دوباره
حدود ده سال قبل وبلاگ من با همین نام بیشترین بازدید کننده رو در بین مخاطبان عاشق پیشه داشت . ولی متاسفانه به دلایلی که خودمم نفهمیدم فیلتر شد !!!

منم با خودم گفتم حالا که نمیخوان منم میرم ...

بعد سالها دوباره یاد روزای خوبی که داشتم افتادم و تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم ...

پس خوش اومدم       ...

|+| نوشته شده توسط حامد در ۱۳۹۶/۰۵/۰۱  |
 
 
بالا